Peasants
(by Anton Chekhov)
خلاصه داستان
Peasants
(by Anton Chekhov)
NIKOLAY TCHIKILDYEEV, a waiter in the Moscow hotel, Slavyansky Bazaar, was taken ill.
His legs went numb and his gait was affected, so that on one occasion, as he was going along the corridor, he tumbled and fell down with a tray full of ham and peas.
He had to leave his job. All his own savings and his wife’s were spent on doctors and medicines; they had nothing left to live upon.
He felt dull with no work to do, and he made up his mind he must go home to the village. It is better to be ill at home, and living there is cheaper; and it is a true saying that the walls of home are a help.
He reached Zhukovo towards evening. In his memories of childhood he had pictured his home as bright, snug, comfortable.
Now, going into the hut, he was positively frightened; it was so dark, so crowded, so unclean.
His wife Olga and his daughter Sasha, who had come with him, kept looking in bewilderment at the big untidy stove, which filled up almost half the hut and was black with soot and flies.
What lots of flies! The stove was on one side, the beams lay slanting on the walls, and it looked as though the hut were just going to fall to pieces.
In the corner, facing the door, under the holy images, bottle labels and newspaper cuttings were stuck on the walls instead of pictures.
The poverty, the poverty!
Of the grown-up people there were none at home; all were at work at the harvest.
On the stove was sitting a white-headed girl of eight, unwashed and apathetic; she did not even glance at them as they came in.
On the floor a white cat was rubbing itself against the oven fork.
Peasants …
داستان کوتاه روستاییان
( اثر آنتوان چخوف )
« نیکولای چایکیلدیو »، یک پیشخدمت در هتل مسکو واقع دربازار « سیلویانیسکی » مریض شده بود. پایش خواب میرفت و بی حس میشد. طوری که روی راه رفتنش تاثیر بدی گذاشته بود.
یک روز وقتی با یک سینی پر از گوشت خوک و نخود فرنگی از راهروی هتل عبور میکرد تلو تلو خورد و نقش بر زمین شد.
میبایست شغل خود را رها کند. هر چه خود و همسرش پس انداز داشتند صرف دکتر و خرید دارو کردند. دیگر چیزی برای ادامه زندگی باقی نمانده بود. او احساس بی خاصیتی میکرد. شغلی نداشت، کاری نداشت انجام دهد.
خود را راضی کرد تا برای ادامه راه، به خانه روستایی کوچ کند. بهتر بود مریضیش را در خانه بگذراند. آنجا زندگی کم هزینه تر بود و این گفته درستی بود که دیوارهای خانه گاهی میتوانند کمک حال انسان باشند.
حوالی غروب به « زوکوو » رسید. در خاطرات کودکی او تصویری از روشنی، آرامش و راحتی از آن خانه ترسیم شده بود.
اما اکنون در داخل خانه آنچه دیده میشد چیزی جز تاریکی، ترس فزاینده و و کثافت و ناپاکی چیز دیگری نبود.
« اولگا » همسرش و « ساشا » دخترش که با او آمده بودند، به کثیفی و در هم ریختگی اجاقی که تقریبا نیمی از کلبه را اشغال کرده بود خیره شده بودند. آن مملو از دوده و حشرات مرده بود.
چقدر مگس! اجاق نیمی از اتاق را اشغال کرده بود. ستونهای گچی بزرگ از دیوار بیرون زده بودند. خانه آنقدر سست و خراب بود که گویی در حال افتادن و تکه تکه شدن است.
در گوشه دیگر که روبروی در بود، زیر تصاویر مقدس، لیبلهای بطریها و تکههای روزنامه به دیوار چسبیده شده بودند.
فقر، فقر!
از مردم بزرگسال در آن ساعت از روز هیچ کس خانه نبود. آنها در مزرعه مشغول درو بودند.
روی اجاق دختر بچهای هشت ساله،با موهای سفید، صورتی نشسته و بی تفاوت به چشم میخورد. او حتی نیم نگاهی به تازه واردین نکرد.
روی زمین گربهای خود را با چنگال اجاق میمالید.
داستان کوتاه روستاییان …
- English
-
Peasants
(by Anton Chekhov)
NIKOLAY TCHIKILDYEEV, a waiter in the Moscow hotel, Slavyansky Bazaar, was taken ill.
His legs went numb and his gait was affected, so that on one occasion, as he was going along the corridor, he tumbled and fell down with a tray full of ham and peas.
He had to leave his job. All his own savings and his wife’s were spent on doctors and medicines; they had nothing left to live upon.
He felt dull with no work to do, and he made up his mind he must go home to the village. It is better to be ill at home, and living there is cheaper; and it is a true saying that the walls of home are a help.
He reached Zhukovo towards evening. In his memories of childhood he had pictured his home as bright, snug, comfortable.
Now, going into the hut, he was positively frightened; it was so dark, so crowded, so unclean.
His wife Olga and his daughter Sasha, who had come with him, kept looking in bewilderment at the big untidy stove, which filled up almost half the hut and was black with soot and flies.
What lots of flies! The stove was on one side, the beams lay slanting on the walls, and it looked as though the hut were just going to fall to pieces.
In the corner, facing the door, under the holy images, bottle labels and newspaper cuttings were stuck on the walls instead of pictures.
The poverty, the poverty!
Of the grown-up people there were none at home; all were at work at the harvest.
On the stove was sitting a white-headed girl of eight, unwashed and apathetic; she did not even glance at them as they came in.
On the floor a white cat was rubbing itself against the oven fork.
Peasants …
- فارسی
-
داستان کوتاه روستاییان
( اثر آنتوان چخوف )
« نیکولای چایکیلدیو »، یک پیشخدمت در هتل مسکو واقع دربازار « سیلویانیسکی » مریض شده بود. پایش خواب میرفت و بی حس میشد. طوری که روی راه رفتنش تاثیر بدی گذاشته بود.
یک روز وقتی با یک سینی پر از گوشت خوک و نخود فرنگی از راهروی هتل عبور میکرد تلو تلو خورد و نقش بر زمین شد.میبایست شغل خود را رها کند. هر چه خود و همسرش پس انداز داشتند صرف دکتر و خرید دارو کردند. دیگر چیزی برای ادامه زندگی باقی نمانده بود. او احساس بی خاصیتی میکرد. شغلی نداشت، کاری نداشت انجام دهد.
خود را راضی کرد تا برای ادامه راه، به خانه روستایی کوچ کند. بهتر بود مریضیش را در خانه بگذراند. آنجا زندگی کم هزینه تر بود و این گفته درستی بود که دیوارهای خانه گاهی میتوانند کمک حال انسان باشند.
حوالی غروب به « زوکوو » رسید. در خاطرات کودکی او تصویری از روشنی، آرامش و راحتی از آن خانه ترسیم شده بود.اما اکنون در داخل خانه آنچه دیده میشد چیزی جز تاریکی، ترس فزاینده و و کثافت و ناپاکی چیز دیگری نبود.
« اولگا » همسرش و « ساشا » دخترش که با او آمده بودند، به کثیفی و در هم ریختگی اجاقی که تقریبا نیمی از کلبه را اشغال کرده بود خیره شده بودند. آن مملو از دوده و حشرات مرده بود.چقدر مگس! اجاق نیمی از اتاق را اشغال کرده بود. ستونهای گچی بزرگ از دیوار بیرون زده بودند. خانه آنقدر سست و خراب بود که گویی در حال افتادن و تکه تکه شدن است.
در گوشه دیگر که روبروی در بود، زیر تصاویر مقدس، لیبلهای بطریها و تکههای روزنامه به دیوار چسبیده شده بودند.فقر، فقر!
از مردم بزرگسال در آن ساعت از روز هیچ کس خانه نبود. آنها در مزرعه مشغول درو بودند.
روی اجاق دختر بچهای هشت ساله،با موهای سفید، صورتی نشسته و بی تفاوت به چشم میخورد. او حتی نیم نگاهی به تازه واردین نکرد.روی زمین گربهای خود را با چنگال اجاق میمالید.
داستان کوتاه روستاییان …
امیدواریم از مطالعه ” داستان کوتاه روستاییان ” لذت برده باشید. برای مشاهده سایر داستانهای انگلیسی، به بخش داستانهای کوتاه به زبان انگلیسی مراجعه فرمائید و با استفاده از آنها، یادگیری را برای خود آسان کنید.