Regret
(by Kate Chopin)
خلاصه داستان
Regret
(by Kate Chopin)
MAMZELLE AURLIE possessed a good strong figure, ruddy cheeks, hair that was changing from brown to gray, and a determined eye. She wore a man’s hat about the farm, and an old blue army overcoat when it was cold, and sometimes top-boots.
Mamzelle Aurlie had never thought of marrying. She had never been in love.
At the age of twenty she had received a proposal, which she had promptly declined, and at the age of fifty she had not yet lived to regret it.
So she was quite alone in the world, except for her dog Ponto, and the negroes who lived in her cabins and worked her crops. And the fowls, a few cows, a couple of mules, her gun (with which she shot chicken-hawks), and her religion.
One morning Mamzelle Aurlie stood upon her gallery, contemplating, with arms akimbo, a small band of very small children who, to all intents and purposes, might have fallen from the clouds. So unexpected and bewildering was their coming, and so unwelcome.
They were the children of her nearest neighbor, Odile, who was not such a near neighbor, after all.
Regret …
پشیمانی
( اثر کیت چاپین )
« مامزل اورلی » بدنی خوش فرم و چانهای گرد داشت. موهایش که از قهوهای به خاکستری در حال تغییر رنگ بود و چشمانی مصمم و گیرا داشت. در مزرعه کلاهی مردانه بر سر میگذاشت و اورکت نظامی آبی و چکمههای بلند میپوشید.
او هرگز فکر نمیکرد روزی ازدواج کند. هرگز عاشق نشده بود.
روزگاری وقتی بیست سال بیش نداشت از او خواستگاری کردند اما بی درنگ مخالفت کرد. تا سن پنجاه سالگی طوری زندگی کرد که هرگز از این تنهایی پشیمان نبود.
تقریبا در دنیا تنهای تنها بود. جز یک سگ « پونتو»، کارگر سیاهپوستی که با او در کلبهاش زندگی میکرد و در برداشت محصول کمکش میکرد. مرغ و خروسها، چند تا گاو، یک جفت الاغ ،اسلحهاش و البته مذهبش، کسی یا چیزی را نداشت. او تنها میتوانست با آن تفنگ، جوجه قرقیها را نشانه رود.
تا اینکه یک روز که مامزل اورلی روبروی اتاقش متفکرانه ایستاده، دستانش را به کمرش زده بود، تعدادی کودک خردسال که گویی از ابرها عازم زمین بودند. گیج و بی هدف اما عمدا به سویش آمدند تا توجهش را جلب کنند.
این اتفاق کاملا برایش ناخواسته بود. آنان کودکان نزدیکترین همسایه او بودند. بچههای خانواده « اودیل » که البته چندان به او نزدیک نبودند.
داستان کوتاه پشیمانی …
- English
-
Regret
(by Kate Chopin)
MAMZELLE AURLIE possessed a good strong figure, ruddy cheeks, hair that was changing from brown to gray, and a determined eye. She wore a man’s hat about the farm, and an old blue army overcoat when it was cold, and sometimes top-boots.
Mamzelle Aurlie had never thought of marrying. She had never been in love.
At the age of twenty she had received a proposal, which she had promptly declined, and at the age of fifty she had not yet lived to regret it.
So she was quite alone in the world, except for her dog Ponto, and the negroes who lived in her cabins and worked her crops. And the fowls, a few cows, a couple of mules, her gun (with which she shot chicken-hawks), and her religion.
One morning Mamzelle Aurlie stood upon her gallery, contemplating, with arms akimbo, a small band of very small children who, to all intents and purposes, might have fallen from the clouds. So unexpected and bewildering was their coming, and so unwelcome.
They were the children of her nearest neighbor, Odile, who was not such a near neighbor, after all.
Regret …
- فارسی
-
پشیمانی
( اثر کیت چاپین )
« مامزل اورلی » بدنی خوش فرم و چانهای گرد داشت. موهایش که از قهوهای به خاکستری در حال تغییر رنگ بود و چشمانی مصمم و گیرا داشت. در مزرعه کلاهی مردانه بر سر میگذاشت و اورکت نظامی آبی و چکمههای بلند میپوشید.
او هرگز فکر نمیکرد روزی ازدواج کند. هرگز عاشق نشده بود.
روزگاری وقتی بیست سال بیش نداشت از او خواستگاری کردند اما بی درنگ مخالفت کرد. تا سن پنجاه سالگی طوری زندگی کرد که هرگز از این تنهایی پشیمان نبود.
تقریبا در دنیا تنهای تنها بود. جز یک سگ « پونتو»، کارگر سیاهپوستی که با او در کلبهاش زندگی میکرد و در برداشت محصول کمکش میکرد. مرغ و خروسها، چند تا گاو، یک جفت الاغ ،اسلحهاش و البته مذهبش، کسی یا چیزی را نداشت. او تنها میتوانست با آن تفنگ، جوجه قرقیها را نشانه رود.
تا اینکه یک روز که مامزل اورلی روبروی اتاقش متفکرانه ایستاده، دستانش را به کمرش زده بود، تعدادی کودک خردسال که گویی از ابرها عازم زمین بودند. گیج و بی هدف اما عمدا به سویش آمدند تا توجهش را جلب کنند.
این اتفاق کاملا برایش ناخواسته بود. آنان کودکان نزدیکترین همسایه او بودند. بچههای خانواده « اودیل » که البته چندان به او نزدیک نبودند.
داستان کوتاه پشیمانی …
امیدواریم از مطالعه ” داستان کوتاه پشیمانی ” لذت برده باشید. برای مشاهده سایر داستانهای انگلیسی، به بخش داستانهای کوتاه به زبان انگلیسی مراجعه فرمائید و با استفاده از آنها، یادگیری را برای خود آسان کنید.