My Life
(by Anton Chekhov)
خلاصه داستان
My Life
(by Anton Chekhov)
THE Superintendent said to me: “I only keep you out of regard for your worthy father; but for that you would have been sent flying long ago.”
I replied to him: “You flatter me too much, your Excellency, in assuming that I am capable of flying.” And then I heard him say: “Take that gentleman away; he gets upon my nerves.”
Two days later I was dismissed. And in this way I have, during the years I have been regarded as grown up, lost nine situations, to the great mortification of my father, the architect of our town.
I have served in various departments, but all these nine jobs have been as alike as one drop of water is to another: I had to sit, write, listen to rude or stupid observations, and go on doing so till I was dismissed.
When I came in to my father he was sitting buried in a low arm-chair with his eyes closed. His dry, emaciated face, with a shade of dark blue where it was shaved (he looked like an old Catholic organist), expressed meekness and resignation. Without responding to my greeting or opening his eyes, he said:
“If my dear wife and your mother were living, your life would have been a source of continual distress to her. I see the Divine Providence in her premature death. I beg you, unhappy boy,” he continued, opening his eyes, “tell me: what am I to do with you?”
My Life …
زندگی من
( اثر آنتوان چخوف )
مدیر به من گفت: من تنها کاری که توانستم بکنم این بود که تو را از مرکز توجه پدر با ارزشت جدا کنم. اما او خود میبایست به تو پرواز را میآموخت.
به او پاسخ دادم: “شما نیز زیادی به من بها دادید، عالیجناب. به من القا کردید که قدرت پرواز را دارم”. و بعد از شنیدن سخنان من دستور داد: “این آقا را بیرون کنید. اعصابم را خرد میکند”.
دو روز بعد من اخراج شدم. در این راه که من در آن گام برمیدارم، به نظر میرسید که رشد کردهام اما این طور نیست. من نه موقعیت شغلی را در زندگی از دست دادم. و این مشکل، با وجود پدرم که معمار شهر بود بسیار شرم آور بود.
در ادارات مختلفی خدمت کردهام. اما هر کدام از نه موقعیت شغلی من مانند قطرات آب بودند که یکی پس از دیگری میچکیدند. میبایست مینشستم و مینوشتم و به سخنان بی ادبانه ناظرین گوش میدادم. آنقدر این کار را ادامه میدادم تا اخراج شوم.
وقتی نزد پدر آمدم، روی صندلی راحتی بزرگی نشسته طوری که در آن فرو رفته بود. با چشمان بسته. چهرهاش خشک و استخوانی بود که سایه آبی تیرهای به دلیل اصلاح، آن را پوشانده بود.( او بیشتر شبیه نوازنده ارگ کاتولیک بود) ساکت و باوقار بود . بدون اینکه پاسخ سلام مرا بگوید و حتی چشمانش را باز کند گفت:
اگر همسر نازنین من، مادر تو، زنده بود، زندگی تو برای او یک فاجعه بود. به گمان من مرگ زود هنگام او، برایش یک نعمت الهی بود. از تو ای پسر غمگینم، التماس میکنم به من بگو من باید با تو چکار کنم؟
داستان زندگی من …
- English
-
My Life
(by Anton Chekhov)
THE Superintendent said to me: “I only keep you out of regard for your worthy father; but for that you would have been sent flying long ago.”
I replied to him: “You flatter me too much, your Excellency, in assuming that I am capable of flying.” And then I heard him say: “Take that gentleman away; he gets upon my nerves.”
Two days later I was dismissed. And in this way I have, during the years I have been regarded as grown up, lost nine situations, to the great mortification of my father, the architect of our town.
I have served in various departments, but all these nine jobs have been as alike as one drop of water is to another: I had to sit, write, listen to rude or stupid observations, and go on doing so till I was dismissed.
When I came in to my father he was sitting buried in a low arm-chair with his eyes closed. His dry, emaciated face, with a shade of dark blue where it was shaved (he looked like an old Catholic organist), expressed meekness and resignation. Without responding to my greeting or opening his eyes, he said:
“If my dear wife and your mother were living, your life would have been a source of continual distress to her. I see the Divine Providence in her premature death. I beg you, unhappy boy,” he continued, opening his eyes, “tell me: what am I to do with you?”
My Life …
- فارسی
-
زندگی من
( اثر آنتوان چخوف )
مدیر به من گفت: من تنها کاری که توانستم بکنم این بود که تو را از مرکز توجه پدر با ارزشت جدا کنم. اما او خود میبایست به تو پرواز را میآموخت.
به او پاسخ دادم: “شما نیز زیادی به من بها دادید، عالیجناب. به من القا کردید که قدرت پرواز را دارم”. و بعد از شنیدن سخنان من دستور داد: “این آقا را بیرون کنید. اعصابم را خرد میکند”.دو روز بعد من اخراج شدم. در این راه که من در آن گام برمیدارم، به نظر میرسید که رشد کردهام اما این طور نیست. من نه موقعیت شغلی را در زندگی از دست دادم. و این مشکل، با وجود پدرم که معمار شهر بود بسیار شرم آور بود.
در ادارات مختلفی خدمت کردهام. اما هر کدام از نه موقعیت شغلی من مانند قطرات آب بودند که یکی پس از دیگری میچکیدند. میبایست مینشستم و مینوشتم و به سخنان بی ادبانه ناظرین گوش میدادم. آنقدر این کار را ادامه میدادم تا اخراج شوم.
وقتی نزد پدر آمدم، روی صندلی راحتی بزرگی نشسته طوری که در آن فرو رفته بود. با چشمان بسته. چهرهاش خشک و استخوانی بود که سایه آبی تیرهای به دلیل اصلاح، آن را پوشانده بود.( او بیشتر شبیه نوازنده ارگ کاتولیک بود) ساکت و باوقار بود . بدون اینکه پاسخ سلام مرا بگوید و حتی چشمانش را باز کند گفت:
اگر همسر نازنین من، مادر تو، زنده بود، زندگی تو برای او یک فاجعه بود. به گمان من مرگ زود هنگام او، برایش یک نعمت الهی بود. از تو ای پسر غمگینم، التماس میکنم به من بگو من باید با تو چکار کنم؟داستان زندگی من …
امیدواریم از مطالعه ” داستان زندگی من ” لذت برده باشید. برای مشاهده سایر داستانهای انگلیسی، به بخش داستانهای کوتاه به زبان انگلیسی مراجعه فرمائید و با استفاده از آنها، یادگیری را برای خود آسان کنید.