A Love Passage
(by W. W. Jacobs)
خلاصه داستان
A Love Passage
(by W. W. Jacobs)
The mate was leaning against the side of the schooner, idly watching a few red-coated linesmen lounging on the Tower Quay. Careful mariners were getting out their side-lights, and careless lighter men were progressing by easy bumps from craft to craft on their way up the river. A tug, half burying itself in its own swell, rushed panting by, and a faint scream came from aboard an approaching skiff as it tossed in the wash.
“JESSICA ahoy!” bawled a voice from the skiff as she came rapidly alongside.
The mate, roused from his reverie, mechanically caught the line and made it fast, moving with alacrity as he saw that the captain’s daughter was one of the occupants. Before he had got over his surprise she was on deck with her boxes, and the captain was paying off the watermen.
“You’ve seen my daughter Hetty afore, haven’t you?” said the skipper. “She’s coming with us this trip. You’d better go down and make up her bed, Jack, in that spare bunk.”
“Ay, ay,” said the mate dutifully, moving off.
“Thank you, I’ll do it myself,” said the scandalized Hetty, stepping forward hastily.
“As you please,” said the skipper, leading the way below. “Let’s have a light on, Jack.”
The mate struck a match on his boot, and lit the lamp.
داستان کوتاه A Love Passage …
یک گذر عاشقانه
( اثر و. و. جیکوبز )
مرد به آرامی در گوشهای از کشتی نشسته و به دیواره آن تکیه داده بود . با بیتوجهی به کارکنان قرمز پوشی نگاه میکرد که روی « تاور کوای » لم داده بودند.
دریانوردان با دقت چراغهای کناری کشتی را روشن میکردند و رهگذران بی خیال در مسیر رودخانه از این سو به آن سو میرفتند. یک یدک کش که بخشی از آن در آب فرو رفته بود با عجله میگذشت. صدای خفه پارو از قایق پارویی که نزدیک میشد به گوش میرسید.
“آهای جسیکا” این صدا از سوی قایقی که به سرعت رد میشد، با فریاد خفهای به گوش میرسید.
او به سرعت از رویای خیالپردازانهای که در آن غوطه میخورد، پرید. خود را جمع و جور کرد و با حرکت سریع کنترلش را به دست گرفت. اینجا بود که متوجه شد دختر کاپیتان یکی از سرنشینان است. قبل از اینکه به خود بیاید، آن مسافر با جعبههایش روی عرشه بود. کاپیتان داشت با ملوانها صحبت میکرد و وضایفشان را به آنها گوشزد میکرد.
“شما دختر من « هِتی » را قبلا دیدهاید. ندیدهاید؟ او در این سفر، با ما خواهد بود. « جک » تو بهتر است پایین بروی و محل اقامت و وسایل او را مرتب کنی. “
” بله قربان” جک با شک این را گفت و به سرعت رفت.
دختر کاپیتان که سخت مبهوت و متحیر و در ضمن شرمنده بود نگاه در نگاه پسر گفت: ممنونم خودم این کار را انجام میدهم.
کاپیتان گفت: ” هر جور میل شماست. پس جک برو و چراغ را روشن کن.”
جک کبریتی را به پوتین خود کشید و لامپ را روشن کرد.
داستان کوتاه A Love Passage …
- English
-
A Love Passage
(by W. W. Jacobs)
The mate was leaning against the side of the schooner, idly watching a few red-coated linesmen lounging on the Tower Quay. Careful mariners were getting out their side-lights, and careless lighter men were progressing by easy bumps from craft to craft on their way up the river. A tug, half burying itself in its own swell, rushed panting by, and a faint scream came from aboard an approaching skiff as it tossed in the wash.
“JESSICA ahoy!” bawled a voice from the skiff as she came rapidly alongside.
The mate, roused from his reverie, mechanically caught the line and made it fast, moving with alacrity as he saw that the captain’s daughter was one of the occupants. Before he had got over his surprise she was on deck with her boxes, and the captain was paying off the watermen.
“You’ve seen my daughter Hetty afore, haven’t you?” said the skipper. “She’s coming with us this trip. You’d better go down and make up her bed, Jack, in that spare bunk.”
“Ay, ay,” said the mate dutifully, moving off.
“Thank you, I’ll do it myself,” said the scandalized Hetty, stepping forward hastily.
“As you please,” said the skipper, leading the way below. “Let’s have a light on, Jack.”
The mate struck a match on his boot, and lit the lamp.
داستان کوتاه A Love Passage …
- فارسی
-
یک گذر عاشقانه
( اثر و. و. جیکوبز )
مرد به آرامی در گوشهای از کشتی نشسته و به دیواره آن تکیه داده بود . با بیتوجهی به کارکنان قرمز پوشی نگاه میکرد که روی « تاور کوای » لم داده بودند.
دریانوردان با دقت چراغهای کناری کشتی را روشن میکردند و رهگذران بی خیال در مسیر رودخانه از این سو به آن سو میرفتند. یک یدک کش که بخشی از آن در آب فرو رفته بود با عجله میگذشت. صدای خفه پارو از قایق پارویی که نزدیک میشد به گوش میرسید.
“آهای جسیکا” این صدا از سوی قایقی که به سرعت رد میشد، با فریاد خفهای به گوش میرسید.
او به سرعت از رویای خیالپردازانهای که در آن غوطه میخورد، پرید. خود را جمع و جور کرد و با حرکت سریع کنترلش را به دست گرفت. اینجا بود که متوجه شد دختر کاپیتان یکی از سرنشینان است. قبل از اینکه به خود بیاید، آن مسافر با جعبههایش روی عرشه بود. کاپیتان داشت با ملوانها صحبت میکرد و وضایفشان را به آنها گوشزد میکرد.
“شما دختر من « هِتی » را قبلا دیدهاید. ندیدهاید؟ او در این سفر، با ما خواهد بود. « جک » تو بهتر است پایین بروی و محل اقامت و وسایل او را مرتب کنی. “
” بله قربان” جک با شک این را گفت و به سرعت رفت.
دختر کاپیتان که سخت مبهوت و متحیر و در ضمن شرمنده بود نگاه در نگاه پسر گفت: ممنونم خودم این کار را انجام میدهم.
کاپیتان گفت: ” هر جور میل شماست. پس جک برو و چراغ را روشن کن.”
جک کبریتی را به پوتین خود کشید و لامپ را روشن کرد.
داستان کوتاه A Love Passage …
امیدواریم از مطالعه ” داستان کوتاه A Love Passage ” لذت برده باشید. برای مشاهده سایر داستانهای انگلیسی، به بخش داستانهای کوتاه به زبان انگلیسی مراجعه فرمائید و با استفاده از آنها، یادگیری را برای خود آسان کنید.
پکیج شماره یک
پکیج شماره دو
پکیج آموزش زبان انگلیسی موسسه ملکپور
یک بار برای همیشه
بهترین انتخاب برای یادگیری زبان در کوتاهترین زمان
ما کلاس را به خانه های شما آورده ایم
با پشتیبانی آنلاین
بدون محدودیت در زمان و مکان
بدون ماندن در ترافیک طولانی و هدر رفتن وقت و انرژی مضاعف