Far From The Madding Crowd
(by Thomas Hardy)
خلاصه داستان
Far from the Madding Crowd
( by Thomas Hardy )
Level Four
Chapter One
Farmer Oak was a strong, well-built man, with a wide smile that reached from ear to ear. His first name was Gabriel, and his comfortable old clothes and quiet way of walking about his fields showed him to be a calm, sensible man. He was hard-working, had intelligent opinions, and went to church on Sundays. His neighbours generally thought well of him.
He was at the best age for a man. The confused feelings and thoughts of a very young man were behind him, and he had not yet arrived at the time when he had to carry the heavy responsibilities of a wife and family. In short, he was twenty-eight and unmarried.
On a sunny morning in December, Oak was walking across one of his fields. Next to the field was a road, and Oak could see a wagon moving slowly along. The wagon was full of furniture and boxes, and on the top of all these things sat a woman, young and attractive. As Oak watched, the wagon came to a stop.
‘One of the boxes has fallen off, Miss,” said the waggoner.
‘Oh, then I think I heard it fall not long ago,’ the girl said.
The waggoner ran back to find the box and for a few minutes the girl sat without moving. The only sounds were birds singing.
Then she suddenly picked up a small paper packet, opened it, and took out a mirror. She quickly looked round to see if she was alone, then held the mirror up to look at her face. As she looked, her lips moved, and she smiled.
The sun shone down on the girl’s bright face and dark hair, and the picture was certainly a pretty one. But it was an odd thing to do when travelling on an open wagon. The girl did not tidy her haor or do anything; she just looked at her own face.
Still unseen in his field, Gabriel Oak smiled to himself in amusement.
داستان کوتاه Far From The Madding Crowd …
دور از جمع پرهیاهو
(اثر توماس هاردی )
جلد چهارم
فصل اول
آقای « اوک » کشاورزی قوی هیکل، چهارشانه و سینه ستبر بود که لبخندش همیشه تا بناگوش امتداد داشت. اسمش «گیبریل» بود. لباسهای راحت او و قدمهای آرامش به همه نشان میداد که او مردی آرام و منطقی است. در روزهای یکشنبه به کلیسا میرفت و روی هم رفته همسایگانش نظر خوشی نسبت به او داشتند.
او در بهترین سنی بود که یک مرد میتواند باشد. احساسات گیج و تفکرات بی اساس نوجوانی را پشت سر گذاشته بود و هنوز به سنی نرسیده بود تا مسئولیت خانواده و همسر را به دوش بکشد. خلاصه اینکه بیست و هشت ساله بود و مجرد.
در یک روز آفتابی ماه دسامبر، وقتی در مزرعه خود قدم میزد، ارابه تهنایی را دید که به آرامی از جاده میگذشت. ارابه پر بود از اثاثیه و جعبههای بزرگ و توسط ارابهران رانده میشد اما روی اثاثیه زنی تنها اما زیبا نشسته بود. همانطور که اوک نگاه میکرد، ارابه از سرعتش کاست و متوقف شد.
مرد ارابهچی گفت: “یکی از جعبهها افتاده”.
آن زن گفت: ” آه من شنیدم چیزی افتاد و گمان نمیکنم چندان دور باشد”.
مرد برگشت تا جعبه را پیدا کند و زن برای مدت کوتاهی بی حرکت نشسته بود. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای پرندههایی بود که در دور دستهای دشت میخواندند.
ناگهان از یک کیف آینه ای را بیرون آورد و خود را در آن نگاه کرد. اما قبل از آن به اطراف نگاه کرد تا ببیند کسی نیست. و بعد شکلکی در آورد و به خود در آینه لبخند زد.
اشعههای آفتاب مستقیم از شکاف سقف ارابه به چهره و موهای او میتابید. این منظره واقعا زیبا و البته برای یک مسافرت طولانی کمی غریب بود. او موهایش را مرتب نکرد و فقط به چهره خود نگریست.
گبریل اوک با دیدن این منظره که تا کنون ندیده بود از روی شعف و خوشحالی خندید.
دور از جمع پرهیاهو …
- English
-
Far from the Madding Crowd
( by Thomas Hardy )
Level Four
Chapter One
Farmer Oak was a strong, well-built man, with a wide smile that reached from ear to ear. His first name was Gabriel, and his comfortable old clothes and quiet way of walking about his fields showed him to be a calm, sensible man. He was hard-working, had intelligent opinions, and went to church on Sundays. His neighbours generally thought well of him.
He was at the best age for a man. The confused feelings and thoughts of a very young man were behind him, and he had not yet arrived at the time when he had to carry the heavy responsibilities of a wife and family. In short, he was twenty-eight and unmarried.
On a sunny morning in December, Oak was walking across one of his fields. Next to the field was a road, and Oak could see a wagon moving slowly along. The wagon was full of furniture and boxes, and on the top of all these things sat a woman, young and attractive. As Oak watched, the wagon came to a stop.
‘One of the boxes has fallen off, Miss,” said the waggoner.
‘Oh, then I think I heard it fall not long ago,’ the girl said.
The waggoner ran back to find the box and for a few minutes the girl sat without moving. The only sounds were birds singing.
Then she suddenly picked up a small paper packet, opened it, and took out a mirror. She quickly looked round to see if she was alone, then held the mirror up to look at her face. As she looked, her lips moved, and she smiled.
The sun shone down on the girl’s bright face and dark hair, and the picture was certainly a pretty one. But it was an odd thing to do when travelling on an open wagon. The girl did not tidy her haor or do anything; she just looked at her own face.
Still unseen in his field, Gabriel Oak smiled to himself in amusement.
داستان کوتاه Far From The Madding Crowd …
- فارسی
-
دور از جمع پرهیاهو
(اثر توماس هاردی )
جلد چهارم
فصل اول
آقای « اوک » کشاورزی قوی هیکل، چهارشانه و سینه ستبر بود که لبخندش همیشه تا بناگوش امتداد داشت. اسمش «گیبریل» بود. لباسهای راحت او و قدمهای آرامش به همه نشان میداد که او مردی آرام و منطقی است. در روزهای یکشنبه به کلیسا میرفت و روی هم رفته همسایگانش نظر خوشی نسبت به او داشتند.
او در بهترین سنی بود که یک مرد میتواند باشد. احساسات گیج و تفکرات بی اساس نوجوانی را پشت سر گذاشته بود و هنوز به سنی نرسیده بود تا مسئولیت خانواده و همسر را به دوش بکشد. خلاصه اینکه بیست و هشت ساله بود و مجرد.
در یک روز آفتابی ماه دسامبر، وقتی در مزرعه خود قدم میزد، ارابه تهنایی را دید که به آرامی از جاده میگذشت. ارابه پر بود از اثاثیه و جعبههای بزرگ و توسط ارابهران رانده میشد اما روی اثاثیه زنی تنها اما زیبا نشسته بود. همانطور که اوک نگاه میکرد، ارابه از سرعتش کاست و متوقف شد.
مرد ارابهچی گفت: “یکی از جعبهها افتاده”.
آن زن گفت: ” آه من شنیدم چیزی افتاد و گمان نمیکنم چندان دور باشد”.
مرد برگشت تا جعبه را پیدا کند و زن برای مدت کوتاهی بی حرکت نشسته بود. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای پرندههایی بود که در دور دستهای دشت میخواندند.
ناگهان از یک کیف آینه ای را بیرون آورد و خود را در آن نگاه کرد. اما قبل از آن به اطراف نگاه کرد تا ببیند کسی نیست. و بعد شکلکی در آورد و به خود در آینه لبخند زد.
اشعههای آفتاب مستقیم از شکاف سقف ارابه به چهره و موهای او میتابید. این منظره واقعا زیبا و البته برای یک مسافرت طولانی کمی غریب بود. او موهایش را مرتب نکرد و فقط به چهره خود نگریست.
گبریل اوک با دیدن این منظره که تا کنون ندیده بود از روی شعف و خوشحالی خندید.
دور از جمع پرهیاهو …
امیدواریم از مطالعه ” داستان کوتاه Far From The Madding Crowd ” لذت برده باشید. برای مشاهده سایر داستانهای انگلیسی، به بخش داستانهای کوتاه به زبان انگلیسی مراجعه فرمائید و با استفاده از آنها، یادگیری را برای خود آسان کنید.
پکیج آموزش زبان انگلیسی موسسه ملکپور
یک بار برای همیشه
بهترین انتخاب برای یادگیری زبان در کوتاهترین زمان
ما کلاس را به خانه های شما آورده ایم
با پشتیبانی آنلاین
بدون محدودیت در زمان و مکان
بدون ماندن در ترافیک طولانی و هدر رفتن وقت و انرژی مضاعف